وارد کتابخانه که شد، یک‌راست رفت سراغ قفسه‌های کتاب و شروع به گشتن میان آنها کرد. کتابی برمی داشت، ورق می‌زد نگاه می‌کرد و دوباره سر جایش می‌گذاشت، و باز کتاب دیگری. عصبانی شدم نه سلامی نه علیکی نه اجازه‌ای، یک‌راست بروی توی قفسه‌ها و کتاب‌ها را به هم بریزی، از پشت میز بلند شدم و کنارش رفتم. برای این‌که متوجه حضورم شود چند سرفه کردم؛ اما او بدون توجه به کار خودش ادامه داد. گفتم: «می‌توانم کمکتان کنم؟»

بدون آن‌که نگاهم کند گفت: «فکر نکنم»

لب گزیدم، چند لحظه صبر کردم و دوباره پرسیدم: «دنبال کتاب خاصی می‌گردید؟»

سرش را توی کتابی کرد و گفت: «کتاب خاصی که نه.»

گفتم: «خب اگر نام کتاب را بگویید شاید بتوانم برایتان پیدایش کنم.»

کتاب را سر جایش گذاشت و گفت: «اگر اسم کتاب را می‌دانستم که دیگر دنبالش نمی‌گشتم.»

گفتم: «پس لااقل موضوعش را بگویید.»

گفت: «نمی‌دانم.»

 دیگر طاقت نیاوردم، صدایم را بلند کردم و گفتم: «یعنی چه نمی‌دانی؟ پس اصلاً برای چه آمده‌ای کتابخانه؟»

سربرگرداند به طرفم و گفت: «آقای محترم، چرا این همه سر و صدا می‌کنی؟ ناسلامتی این‌جا کتابخانه است.» و اشاره کرد به تابلویی که خودم به دیوار نصب کرده بودم: «لطفاً سکوت را رعایت کنید»

گرمم شد، گُر گرفتم، گفتم: «من هم کتابدارم.»

گفت: «دیگر بدتر.»

گفتم: «نه نام کتاب را می‌دانی نه موضوع آن را، پس دنبال چی می‌گردی؟»

کتاب دیگری از قفسه برداشت، شروع به ورق زدن کرد و گفت: «موضوع کتاب را نمی‌دانم؛ ولی موضوعاتی که خودم دنبالش می‌گردم را که می‌دانم.»

انگار یک پارچ آب سرد ریختند روی سرم، دستی به صورتم کشیدم و آهی از سینه. سرم را زیر انداختم چند لحظه فکر کردم بعد سر بالا آوردم و گفتم: «خب، می‌توانم بپرسم موضوعی که دنبالش می‌گردی چیه، شاید بتوانم کمکت کنم.»

پاسخ داد: «موضوع نه، موضوعات.»

گفتم: «خیلی خب، موضوعات.»

گفت: «آلودگی صوتی.»

کمی فکر کردم و گفتم: «درباره این یکی کتابی نداریم، موضوع بعدی...»

گفت: «نقش انرژی اتمی در زندگی ما»

گفتم: «البته چون انرژی اتمی موضوعی تازه است کتاب در این زمینه خیلی کم است ما هم...»

گفت: «باشد، پس درباره زندگی یکی از دانشمندان در قید حیات.»

حس می‌کردم صدای ضربان قلبم خیلی بلند شده گفتم: «راستش درباره دانشمندان فقید معاصر شاید داشته باشیم؛ ولی در قید حیات گمان نکنم. آخر آدم تا نمیرد که درباره‌اش کتاب نمی‌نویسند.»

 این‌بار او داد زد: «پس بفرما این‌جا کتابخانه اموات است. نه درباره موضوعات روز کتاب دارید، نه درباره آدم‌های زنده، پس ما دانش آموزها چه؟»

اطراف خودم را نگاه کردم و گفتم: «هیس‌س‌س‌س، اجازه بدهید، توضیح می‌دهم... من... من گفتم: «درباره این موضوعات کتاب ندارم، نگفتم که مطلب یا مقاله‌ای نداریم. راستش موضوعات تازه قبل از این‌که به صورت کتاب چاپ شوند در نشریات مختلف، روزنامه، مجله و از این جور چیزها نوشته می‌شوند.»

 گفت: «خب، نشریاتتان کجاست؟»

 گفتم: «راستش ما زیاد نشریه نداریم. این‌جا یک کتابخانه کوچک است؛ ولی من می‌توانم از دوست‌های کتابدارم در کتابخانه‌های دیگر کمک بگیرم و مقاله‌هایی در رابطه با موضوع‌های مورد علاقه تو پیدا کنم.»

گفت: «این موضوعات چندان هم مورد علاقه من نیست؛ ولی خوب هر کدامشان دو سه نمره برای امتحان دارد.»

گفتم: «پس کار پژوهشی است.»

گفت: «هی»

گفتم: «باشد، فهرست موضوعات را به من بده تا برایت پیدا کنم.»

چینی به پیشانی انداخت. دستش را بالا گرفت و به بازویش زد و گفت: «نخیر، من می‌خواهم با زور و بازوی خودم نمره بگیرم نمره حلال.»

خنده‌ام گرفت،گفتم: «مگر نمره حلال و حرام داریم.»

دستش را انداخت و گفت: «آره، نمره‌ای که خودت برایش زحمت نکشی می‌شود نمره حرام.»

فکر کردم و گفتم: «برای این‌که نمره‌ات حلال باشد من نشریات را پیدا می‌کنم و برایت می‌آورم، تا خودت بگردی و مطالب به درد بخور را از تویشان پیدا کنی و بنویسی.»

کمی سرش را خاراند و گفت: «باشد، قبول می‌کنم. فردا می‌آیم نشریه‌ها را از شما می‌گیرم.»

گفتم: «چی چی را فردا، من چند تا کتابخانه باید سر بزنم کلی روزنامه و مجله را باید زیر و رو کنم.»

گفت: «تکلیف من چیه؟ دو تا از تحقیقاتم را باید چهارشنبه ارائه بدهم.»

گفتم: «خب، آن دو تا که چهارشنبه باید ارائه دهی را اول پیدا می‌کنم؛ ولی حداقل سه‌شنبه و بقیه را سر فرصت.»

باز سرش را خاراند و گفت: «تا سه‌شنبه هم بهت فرصت می‌دهم.» و انگشت اشاره‌اش را تکان داد: «ولی بد قولی نکنی‌ها.»

سر تکان دادم و گفتم: «خب، موضوعات پژوهشی‌تان جناب محقق؟»

کاغذی از جیب شلوارش درآورد. چند تا علامت روی آن زد و دستم داد: «آن دو تا که جلویشان ضربدر است همان‌هایی هستند که چهارشنبه لازم دارم، آن‌هایی که جلویشان علامت بعلاوه است، تا دو هفته دیگر باید آماده شوند، و برای بقیه موضوعات یک ماه وقت داری.»

نگاهی به فهرست ده‌تایی کردم و گفتم: «امر دیگری نبود؟»

گفت: «خواهش می‌کنم عرضی نیست.» و دستش را جلو آورد. دست دادیم  و گفت: «قرار ما سه‌شنبه عصر.» و رفت.

***

توی این چند روز بیشتر از هر کار پژوهشی در دوران دانشجویی‌ام به کتابخانه سر زدم، و میان روزنامه‌ها، مجله‌ها و حتی کتاب‌ها گشتم. حتی دوبار برای این‌که وقت بیشتری برای گشتن در کتابخانه‌ها داشته باشم مجبور شدم مرخصی ساعتی بگیرم، تا بالاخره توانستم چند نشریه و دو کتاب که مطالبی درباره تحقیق او داشت پیدا کنم و به امانت بگیرم. عصر سه شنبه نشریات و کتاب‌ها را جلویم روی هم چیدم و منتظر شدم. درست ساعت پنج بعدازظهر پیدایش شد. آهسته و بی‌سر و صدا وارد شد. نگاهی به من و به میز جلویم انداخت. با دیدن نشریات و کتاب‌ها نیشش تا بنا گوش باز شد. با صدای بلند سلام کرد و به طرفم آمد. گفتم: «هیس‌س‌س... کتابخانه..» و اشاره کردم به سالن مطالعه. دو دستی دستم را گرفت، تکان داد و گفت: «دمت گرم آقای...»

کتاب روی میز را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. نشستم و نگاهش کردم. کتاب را گذاشت و کتاب دوم را برداشت. صندلی کنارم را جلو کشیدم و گفتم: «بنشین.»

گفت: «ایوا... خود خودش است، کتاب را گذاشت، مجله‌ای برداشت و نشست. یک ربع ورق زدن نشریات طول کشید. آخرین مجله را روی میز گذاشت و گفت: «راستش فکر نمی‌کردم این کار را برایم بکنی! قبل از این‌جا به دو سه کتابخانه دیگر سر زدم. آن‌جاها اصلا ًنمی‌گذاشتند دست به کتاب‌ها بزنم. وقتی هم موضوعات را بهشان می‌گفتم می‌گفتند:"نداریم."می‌گفتم: از کجا باید پیدا کنم؟ می‌گفتند:" ما چه می‌دانیم" و با سوال بعدی نگهبان را صدا می‌کردند تا بیاندازدم بیرون.»

کتاب‌ها و نشریات را جمع کرد، گذاشت زیر بغل و گفت: «به بچه‌های دیگرِ کلاس، نه مدرسه هم خبر می‌دهم که برای پژوهش بیایند اینجا.»

گفتم: «نه، نه تو رو خدا، دیگران را خبر نکن، این کارهایی هم که برای تو کردم... راستش نمی‌دانم چرا... شاید چون گفتی کتابخانه اموات بهم برخورد و این کارها را کردم؛ ولی کتابخانه ما کوچک است و کتاب‌ها و منابعش محدود. فکر نکنم جوابگوی دیگران باشد؛ البته بدم نمی‌آید موضوعات تحقیق را بگویی تا به مرور بتوانم برای کتابخانه تهیه کنم؛ ولی به این سرعت که تو خواستی نه.»

خندید و گفت: «باشد.» و دستش را دراز کرد: «خداحافظ تا دو هفته دیگر و پژوهش‌هایی دیگر.» دستش را گرفتم و گفتم: «دو هفته نه، یک هفته، این کتاب‌ها و نشریات را هفته دیگرباید پس بدهم، تا بتوانم دوباره کتاب و نشریه امانت بگیرم. در ضمن حتماً از این‌ها خوب نگهداری می‌کنی چون امانت هستند.»

 لبخند زد و گفت: «خیالت تخت آقای...»

گفتم: «بوشهری»

گفت: «چه با حال بوشهری. خیالت تخت آقای بوشهری، خداحافظ تا هفته آینده.»

گفتم: «خداحافظ آقای...»

گفت: «حسنی»

به خنده گفتم: «همانی که توی قصه‌هاست.»

گفت: «او را نمی‌شناسم؛ ولی شاید خودم هم یک روز بروم توی قصه‌ها.»

هر دو خندیدیم و این شروع قصه‌های من و حسنی شد؛ البته بیشتر حسنی، قصه‌هایی که یا در کتابخانه اتفاق افتاد یا ماجرایش را برایم تعریف کرد و من سر فرصت نوشتم، با کمی شاخه و برگ اضافه و کمی هم هرس، وجین و پیرایش.

نویسنده: علی مهر